دوازده سال تا چهارده سال داشتم.

با پسر خاله در باغهای اطراف یکی از روستاهای شرق دنبال یک خرگوش می دویدیم. 

من یک سنگ کوچک به اندازه یک پولکی پرتاب کردم. سنگ دقیقا به وسط سر خرگوش خورد و خرگوش دچار شوک عصبی شد. خرگوش وحشی بود و حدود یک متر می پرید بالا و دوباره می افتاد روی زمین. 

چند نفر از کشاورزهای اطراف گفتند بیچاره اذیت می شود و خرگوش را با سنگ های بسیار بزرگ کشتیم.

 

آن واقعه خیلی اتفاق جالبی نبود و همیشه تصویر بدی از آن داشتم.

 

حدود ده سال گرفتار یک انسان مغرور و ظالمی شدم که تا توانست به من ظلم کرد و من فقط سکوت کردم و تحمل کردم. یک بار از کوره در رفتم و جلوی او ایستادم و به او پرخاش کردم.

شب خواب دیدم یک سگ بزرگ به دنبال من است. همان سنگ کوچک که اندازه پولکی بود را به طرف او پرتاب کردم. دقیقا وسط سر او خورد. سگ که اندازه یک گوساله بود زوزه ای کشید و چند قدم رفت و زمین افتاد و مرد.

 

چند روز بعد آن انسان ظالم سکته کرد و مرد. ناگهان یادم آمد آن خرگوش سالها پیش دقیقا در باغی کشته شد که متعلق به همان مرد ظالم بود. آیا آن سنگ کوچک همان پرخاش اندک من بود که برای آن مرد مغرور قابل تحمل نبود؟

چرا آن سنگ به سر خرگوش برخورد کرد؟ چرا دوباره سی سال بعد به خواب من آمد؟ چرا زبان این جهان این همه پیچیده است؟

 

 

خرگوشی که کشتم

یک ,  ,سنگ ,خرگوش ,مرد ,سال ,سنگ کوچک ,پرتاب کردم ,کرد و ,و مرد ,اندازه یک

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها


lovevale Jessie's notes مطالب اینترنتی appreview7 مطالب اینترنتی سایت تخصصی کمپانی سونی javaniranii ساج کندی فروشگاه معرفی اجناس mobileee